aramaram، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
nedaneda، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

♡~🌼🖇aram🖇🌼~♡

نویسنده و دکی اینده ☕🌼

یک دوست خیالی [ قسمت ۱ ]

1401/4/17 2:44
نویسنده : ♡~ aram ~☆
315 بازدید
اشتراک گذاری

 به نام خدا 

🍁 یک دوست خیالی 🍁

 اینکه هیچ دوستی نداشته باشی که باهاش بری زنگ‌ تفریح خیلی بده ! از اون بد تر اینه که کسی نباشه که باهاش لقمه ات رو نصف کنی . از اون بد تر اینه که من هیچی خوراکی ندارم که بخورم! البته به جز یک کلم بروکلی پلاسیده ( ای یارُم بروکلی دل دارُم بروکلی🗿🍁) تنها چیزی که خونه ی ما زیاده کلم بروکلی هست. حالا چرا ؟ چون پدرم یک مزرعه داره که توش کلم بروکلی میکاره . آخه پدر جان ! این همه میوه و سبزیجات ، حالا چرا کلم بروکلی ؟ پدرم کلم ها رو به بازار میبره و میفروشه و مادرم با مقداری پول که از فروش کلم ها به دست میاد ، سیب زمینی و هویج و روغن میخره ( عاح روغن گرونه🗿🍁)

مامانم پیش خانم گاسنوان کار میکنه . یعنی خدمتکار اونجاست و حقوقش رو برای اجاره خونه میده . چند وقته کلم های پدرم فروش نمیره البته آقای الیوندر همیشه از پدرم کلم میخره چون معتقده کلم بروکلی برای سلامتی مفیده. یعنی من بدن بیش از حد سالمی دارم؟ خانم گاسنوان مامانم رو اخراج کرده . چرا ؟ چون خواهر کوچکم جولیا صبح ها نمیزاشت مامانم بره و مامانم یک یا دو ساعت تاخیر داشت . جولیا همیشه من رو اذیت می‌کنه ، بعضی اوقات دستش رو میزاره روی دهنم و باعث میشه خفه بشم.

من میدونم که ما تو شرایط سختی هستیم ولی پدر و مادرم این رو بهم نمیگن چون فکر میکنند فقط یک بچه 12 ساله هستم ( پس کی هستی ؟ 🗿🍂🍁) و درکشون نمیکنم . وقتی شب رفتم دستشویی شنیدم که بابام می‌گفت دیگه نمیتونیم اینجا زندگی کنیم و باید یک جا با قیمت کمتر رو اجاره کنیم . این خیلی غم انگیزه! من اینجا رو دوست دارم! اشک توی چشم هام جمع میشه . مو هام رو از صورتم کنار میزنم. - جنی؟ + بله؟ - حواست کجاست ؟ بیا پای تخته وای نه ! من نمیتونم . اشک هام رو پاک میکنم . چیزی از زیر میز دستم رو گرفت. دستاش گرم بود ! یک دختر بچه بود با تیشرتی که روش نوشته بود کچاب!

جیغ زدم و گفتم : یک غریبه بچه ها زدند زیر خنده . معلم گفت: به یک مقدار خواب احتیاج داری جنی ! برو خونه استراحت کن . چرا من به خواب احتیاج دارم ؟ من اون دختر رو دیدم . یادمه موهاش شکلاتی بود و چشمای نسبتا مشکی داشت . کوله پشتی سبز رنگ رو که برای تولدم کادو گرفتم انداختم روی دوشم و به کفش های صورتی ، رنگ‌‌ و رو رفته ام نگاهی کردم و به سمت خانه رفتم . هر چقدر در زدم هیچ‌کس نبود . به سمت خانه های همسایه رو به رویی رفتم تا ازش خواهش کنم به مادرم تلفن بزنه.وقتی زنگ رو زدم غافلگیر شدم!

این داستان ادامه دارد 🍁🍂🗿...

پسندها (3)

نظرات (1)

전숙훈:) ✌🏻🖤전숙훈:) ✌🏻🖤
13 مرداد 01 14:38
فالویی فالوم کن